Template By: NazTarin.com
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
طراحي بنر رايگان براي شما(وبلاگ همه جوره!)
و آدرس
aliamirifar.loxblog.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
همه از من میترسن ، من از نیسان آبی
عاشق بی انتظار مادر
علم بهتر است یا ثروت؟ ، هیچکدام فقط ذره ای معرفت !
دا کر سی چنت بی. (یعنی مادر پسر برای چی خواستی؟)
به گنده تر و خرتر از خودت احترام بگذار!
به مد پوشان بگویید آخرین مد کفن است
ناز نگات قشنگه!
تند رفتن که نشد مردی / عشق است که برگردی
هر کجا محرم شدی -چشم از خیانت باز دار / -چه بسا محرم با یک نقطه مجرم میشود،
مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز / جوان به حادثه ای زود پیر میشود گاهی
“دست بزن ولی خیانت مکن”
منم یه روز بزرگ میشم.
زندگی بر خلاف آرزوهایم گذشت.
داداش جان به خاطر اشک مادر یواش!
افسوس همه اش افسانه بود!
من از عقرب نمیترسم ولی از سوسک میترسم / من از دشمن نمیترسم ولی از دوست میترسم.
من نمی گویم مرا ای چرخ سرگردان مکن / هرچه می خواهی بکن محتاج نامردان مکن!
شد شد، نشد نشد
بمیرد آنکه غربت را بنا کرد / مرا از تو، ترا از من جدا کرد
برگ از درخت خسته می شه پاییز فقط یه بهانه است
در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند ، من بیچاره دنبال مرد می گردم
دنبالم نیا آواره میشی
رفاقت قصه تلخی است که از یادش گریزانم
روی قلبم نوشتم ورود ممنوع ، عشق آمد گفتم بیسوادم!
“تو هم خوبی!
از بس خوردم مرغ و پلو ، آخر شدم مارکوپولو
سر پایینی پرنده ، سر بالایی شرمنده
اسیرتم ولی آزاد !
بچه ها امروز اهنگ پلنگ صورتی رو براتون گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد....
.
.
.
.
.
.
.
درن درن
درن درن
درن دن درن دن دن درن درن
درن درن,درن درن....
خوب بودا نه؟!...
نظریادتون نره....
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بودند. در حالی که مسافران در
صندلی های خود
نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که در
کنار پنجره
نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در
حال حرکت را با
لذت لمس می کرد، فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند. مرد مسن با لبخندی
هیجان پسرش را
تحسین کرد.
کنار مرد جوان زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از پسر
جوان که مانند
یک کودک 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد
: پدر نگاه کن،
رودخانه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می
کردند. باران
شروع شد . چند قطره باران روی دست پسر جوان چکید و با لذت آن را لمس کرد و دوباره
فریاد زد:
نگاه کن. باران می بارد . آب روی دست من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به
پزشک مراجعه
نمی کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسرم برای
اولین بار در زندگی
می تواند ببیند !
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را
بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد
میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر
است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد.
مادر که در حال آشپزی بود ، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند
خواند.
او نوشته بود :
صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و
سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:
بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ
است
وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر
حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد
.
گفت: مامان ... دوستت دارم
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!
نتیجه گیری اخلاقی :
نباید با گذشت زمان بعضی از مسائل زندگیو فراموش کنیم...
بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ...
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.
نتیجه گیری منطقی:
جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه
11.000 تومان نه 12.000 تومان...!
ای کاش قطره اشکی بودم و از روی گونه هایت می گذشتم و در گوشه ی
لبانت جای می گرفتم و قطره قطره جمع می شدم و همانند دریای
بی کران می شدم و تو رادر کام فرو می بردم اما افسوس که اجازه ی
چنین کاری را ندارم زیرا بی نهایت تو را
دوست دارم...
بیا ای بی وفای من
و امشب را فقط امشب
برای خاطر آن لحظه های درد
کنار بستر تاریک من ، شب زنده داری کن
که من امشب برای حرمت عشقی
که ویران شد
برایت قصه ها دارم
تو امشب آخرین اشکم بروی گونه می بینی
و امشب آخرین اندوه من مهمان توست
بیا نامهربان
و امشب را کنار بستر تاریک من شب زنده داری کن
چه شبهایی که من تا صبح برایت گریه می کردم
و اندوهم همیشه میهمان گوشه و سقف اتاقم بود
قلم بر روی کاغذ لغزشی دشوار می پیمود
که من در وصف چشمانت
کلامی سهل بنویسم
درون شعر های من
همیشه نام و یادت بود
درون قصه های من
همیشه قهرمان بودی
ولی امشب کنار عکس های پاره ات آخر
تمام شعرهایم را به آتش می سپارم من
درون قصه هایم ، قهرمانهارا
به خون خواهم کشید آخر
و دیگر شعرهایم بوی خون دارد
ببخش ای خاکی خسته
اگر امشب به میل من
کنارم تا سحر بیدار ماندی
برای آخرین شب هم ز چشمت عذر می خواهم
که امشب میزبان
رنج من گشتی
«خداحافظ»
حمام رفتن دخترها و پسرها
دخترها
۱ـ لباساشو رو درمیاره٬ رنگ روشن ها رو تو یك سبد و تیره ها رو تو یكی دیگه
میگذاره.
۲ـ در حموم رو از تو قفل میكنه٬ جلوی آیینه می ایسته٬ شكمش رو كه تمام مدت داده بود
تو٬ میده بیرون و شروع میكنه به غر غر و ایراد گرفتن از نقطه نقطه بدنش.
۳ـ در كمد رو باز میكنه انواع شامپو و صابون معطر مخصوص پوست صورت٬مو٬
بدن٬ كف پا و ... رو بیرون میاره و می چینه رو لبه وان.
۴ـ موهاش رو با شامپوی نارگیلی تقویت كننده٬ پرپشت كننده٬ براق كننده و...میشوره و
هفده دقیقه ماساژ میده.
۵ـ یكبار دیگه با همون شامپو موهاشو میشوره.
۶ـ نرم كننده معطر پرتقالی رو به موهاش میماله تا ۶۰ میشماره.
۷ـ سی و پنج دقیقه زیر دوش می مونه.خوب آخه باید خیالش راحت بشه كه تمام
مواد شیمیایی از موهاش پاك شده. وگرنه بعد از حموم موها وز میكنه.
۸ ـ خمیر ریش داداشی رو كش میره و شیش كیلو خالی میكنه رو ساق پا و دست و پشت
لب. بعد یه تیغ بر میداره و یا علی. آی!!!!
۹ـ موهاش رو حسابی می چلونه٬ حوله رو مثل عمامه می پیچه دور سرش. تو
آیینه خودشو ورانداز میكنه. از اینكه در اثر كشش حوله چشم و ابروش كشیده
شده٬ احساس خوشگلی می كنه و یه ماچ گنده واسه عكس خودش تو آیینه میفرسته.
۱۰ـ خوشحالیش زیاد دوام نمیاره. چون یه جوش سرسیاه بی اجازه نوك دماغش سبز شده.
۱۱ـ تمام نقاط بدنش رو معاینه میكنه و با ناخن و موچین میره به جنگ جوشها و موهای
زائد بی تربیت.
۱۲ـ حوله ش رو می پوشه و میره به اتاقش.تمام بدنش رو با لوسیون چرب میكنه.
۱۳ـ چهل بار لباس می پوشه و در میاره تا انتخاب كنه.
۱۴ـ ۴۵ دقیقه پشت میز توالت می شینه و آرایش میكنه.
ساعت ۸ شب.
یك پسر در حمام....
ساعت ۴ بعد از ظهر.
۱ـ همون طور كه رو تخت نشسته ٬ لباساشو میكنه. هر كدوم رو پرت میكنه یه گوشه
اتاق.
۲ـ نیم وجب حوله رو میگیره دور باسنش و میره به سمت حموم.
۳ـ می ایسته جلوی آیینه. شكمش رو میده تو. بازو میگیره. فیگور چپ٬ فیگور راست٬ نیم
ساعت قربون صدقه خودش میره٬ (این قدوبالا رو ببین چه كرده .لای لای لالای لای)
مامان جونش هم از تو آشپزخونه تایید میكنه.
۴ـ زیر بغلش رو بو میكنه و رنگ چهره ش بر میگرده. سبز٬ آبی٬ بنفش...
۵ ـ در كمد شامپو ها رو باز نمیكنه چون اصلا توش چیزی نداره.
۶ـ با قالب صابون سبزش زیر بغلهاشو كف مالی میكنه. یه عالمه مو می چسبه به
صابون.
۷ـ با همون صابون صورت و مو و بدنش رو هم میشوره.
۸ ـ نرم كننده مو؟؟؟ برو بابا
۹ـ زیر دوش میگوزه و به خاطر اكو شدن صداش تو حموم ٬كر كر میخنده .
۱۰ـ دو دقیقه بعد دوباره میزنه زیر خنده٬ آخه این دفعه بوش رسیده به دماغش.
۱1ـ از زیر دوش میاد بیرون و یكهو می بینه یادش رفته بوده در حموم رو ببنده. و همه
فرش و كف خونه خیس شده.( بیخیال...مامان خشك میكنه)
12. حوله فسقلیش رو می پیچه دور باسنش و همون طور خیس خیس میره ت
13. حوله خیس رو پرت میكنه رو تخت و ۲ دقیقه ای لباس می پوشه.پپ
به منظور آشنایی دوستان پشت کنکور گواهینامه با آیین نامه راهنمایی و رانندگی یه چند تا
از سوالات رو کش رفتیم که در اینجا برای شما میزاریم تا حالشو ببرید.فقط سر امتحان
ضایع بازی در نیارید ها...ما رو یه وقت لو ندید ها.....دیگه سفارش نکنم.
میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما
یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و
ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از
بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جایی نمیرن! اون بوق و کرنای
من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری
نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم،
فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم
بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن .
خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند و بهشت به همه
فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت! برو یک زنگی به شیطان بزن
تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!!
جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره
شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟
جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟
شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به
خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا
میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم
که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش
جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...